نوشته شده توسط : Kloa

آغازی در دل ناشناخته‌ها
مندل، مردی از جهان غرب، به سرزمینی گام می‌گذارد که هم‌زمان مجذوب‌کننده و پرخطر است: افغانستان. او نه صرفاً برای پژوهش یا کار، بلکه برای زندگی در دل واقعیت‌هایی می‌رود که خیلی‌ها فقط از دور درباره‌اش شنیده‌اند. او برخلاف دیگران، به حاشیه‌ها علاقه‌مند است؛ به آن‌ها که نامی ندارند، به کولی‌ها. اولین قدم‌های او با حیرت و تردید همراه‌اند، اما نگاهش باز است. او نه استعمارگر است، نه مبلغ، نه ماجراجو. او انسانی‌ست که می‌خواهد درک کند. این کتاب، سندی است از لحظه‌ای که یک زندگی وارد منطقه‌ای ممنوعه می‌شود و تصمیم می‌گیرد بماند.

درون یک جامعه خاموش
کولی‌ها، جماعتی به حاشیه‌رانده‌شده‌اند که حتی در فرهنگ خودی نیز بی‌صدا هستند. داگلاس مندل به‌جای نوشتن از قدرت‌های جهانی، از زندگی مردم کوچک می‌نویسد. از کودکانی که می‌خندند و در همان حال، از مدرسه محروم‌اند. از زنانی که عاشق می‌شوند، اما محکوم به سکوت‌اند. از مردانی که در جهانی پر از تحقیر، دنبال غرور از دست‌رفته‌اند. او به درون این خاموشی نفوذ می‌کند، با زبان احترام، با حضور مداوم. و آن‌چه روایت می‌شود، تصویر دقیقی‌ست از زندگی زیر خاکستر.

گفت‌وگو به‌جای داوری
مندل داور نیست. او در هیچ لحظه‌ای سعی نمی‌کند برای فرهنگ میزبانش حکم صادر کند. بلکه پرسش‌گر است، کنجکاو، و گاهی حتی متزلزل. او به‌جای اینکه از بالا نگاه کند، کنار مردم می‌نشیند. هر رفتار، هر رسم، هر کلمه‌ای برایش دنیایی دارد. او به مخاطب غربی یادآوری می‌کند که شرق را نمی‌توان در چند جمله‌ تحلیل کرد. او پلی می‌سازد، نه میان تمدن‌ها، بلکه میان انسان‌ها. و این پل، بر پایه‌ی شنیدن است، نه نصیحت‌ کردن.

نگاه سیاسی، نگاه انسانی
اگرچه کتاب سرشار از تأملات سیاسی است، اما زبان مندل هیچ‌گاه به شعار نمی‌غلتد. او از تجربه‌ی زیسته حرف می‌زند. او می‌گوید فقر فقط کمبود پول نیست، بلکه حذف از سیستم است. می‌گوید تبعیض، فقط نفرت نیست، بلکه نادیده‌گرفتن است. سیاست در کتاب او چیزی نیست که فقط در بالا اتفاق بیفتد، بلکه در نانِ روزانه‌ی کولی‌ها، در نداشتنِ شناسنامه، در مرزهایی که نمی‌توان از آن عبور کرد، جاری‌ست. و او این را نه از پشت میز، که از دل خیابان درک کرده.

مرزهای روان انسان
روانشناس بودن مندل به او نگاهی عمیق‌تر بخشیده. او فقط وقایع را ثبت نمی‌کند، بلکه لایه‌های درونی آدم‌ها را نیز می‌کاود. او نمی‌پرسد «چه شد؟» بلکه می‌پرسد: «چرا چنین شد؟» و «در دل این اتفاق، چه احساسی خوابیده؟» تجربه‌ی او از کولی‌ها، سفری در مرز روان و فرهنگ است. او نشان می‌دهد که چطور ترس، امید، شرم و محبت، در دل محرومیت‌ها رشد می‌کنند یا می‌میرند.

صدایی که باقی می‌ماند
با بستن کتاب، خواننده فقط با یک روایت اجتماعی خداحافظی نمی‌کند؛ بلکه انگار صدایی در ذهنش باقی می‌ماند. صدای آدم‌هایی که معمولاً کسی آن‌ها را نمی‌بیند. مندل کاری کرده که این صدا خاموش نشود. او با فروتنی، خودش را در داستان محو می‌کند تا جای بیشتری برای حضور دیگری باز کند. و همین، بزرگ‌ترین خدمت اوست: خلق روایتی که فراموش نمی‌شود.





:: بازدید از این مطلب : 13
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 26 ارديبهشت 1404 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: