
روایتِ زنی که دوباره نوشتن را آغاز کرد
۱. روزی که قلم را پس گرفت
او روزی از روزها، وقتی که از نوشتن، از رؤیا، و از خودش خسته شده بود، به کتابی برخورْد: راه هنرمند. در آن صفحهها، نه فرمولی جادویی، بلکه صدایی مادرانه و آرام بود که میگفت: "تو هنوز میتوانی بنویسی." او، با تردید، صفحهی اول را خواند. باور نمیکرد که زخمهایش درمانپذیر باشند. اما کتاب، دستش را گرفت و قدمبهقدم جلو برد. حس کرد خلاقیتْ یک بازگشت است، نه اختراع. آن روز، زن تصمیم گرفت قلمش را پس بگیرد.
۲. نجوای صبحگاهی
صبحها، وقتی خانه هنوز ساکت بود، دفترش را باز میکرد و سه صفحه مینوشت. از دلش، بیوقفه، غر زدنها، تردیدها، حسادتها و اندوهها بیرون میریخت. این صفحات صبحگاهی، مثل آینهای بودند که خود واقعیاش را نشان میدادند. کمکم صدای سانسورچی درون ضعیف شد. زن حس کرد دیگر چیزی جلوی نوشتنش را نمیگیرد. نوشتن نه برای انتشار، نه برای تحسین، بلکه برای زندهماندن بود. اینگونه، هر صبح، کمی زندهتر شد.
۳. کودک درون، منتظر بود
او یادش افتاد چقدر دلش میخواست دوباره نقاشی کند، برقصَد، آواز بخواند. با خود قرار گذاشت هر هفته کاری بکند فقط برای دلش. اولین بار به یک موزه رفت. بار دوم، تنهایی در پارک نشست و آسمان را کشید. کودک درونش اول خجالت میکشید، اما کمکم با ذوق برگشت. آن کودک، همان هنرمندی بود که سالها درونش زندانی شده بود. حالا زن حس میکرد دوباره بازیکردن بلد شده است. بیدلیل، بیمنطق، اما پر از نور.
۴. به جنگِ صدای انتقاد
در ذهنش هنوز صداهایی بودند: "تو زیادی دیر شروع کردی"، "نویسندهی خوبی نیستی"، "بیاستعدادی". اما کامرون یادش داد این صداها واقعی نیستند. آنها بازتاب ترساند، نه حقیقت. زن شروع کرد به نوشتن نامههایی به خودش، با مهر، با حمایت. یاد گرفت بهجای شماتت، تشویق کند. انگار مادر درونش بیدار شده بود. او فهمید برای شکوفایی، باید خودش را دوست بدارد. این، انقلابی خاموش بود.
۵. هر بار که ایمان آورد
در لحظاتی شک داشت: آیا اصلاً راهی هست؟ اما کامرون مثل پیامبری بیادعا میگفت: "فقط برو. راه خودش را نشان میدهد." زن تصمیم گرفت به ندای خلاقانهاش اعتماد کند. بارها ایدههایی از ناکجای ذهنش جهیدند. بارها با شهودش داستانی نوشت، آهنگی ساخت یا اشکی ریخت. او حالا میفهمید خلاقیت، بیشتر دریافت است تا تولید. باید گوش بدهی، نه فقط حرف بزنی. ایمان، کلید ادامهی راه بود.
۶. خلاقبودن یعنی زندهبودن
بعد از دوازده هفته، زنِ پیشین دیگر بازنگشت. او حالا کسی بود که در نوشتن، زندگی میکرد. تصمیم گرفت برای همیشه خلاقبودن را در آغوش بگیرد، نه فقط در هنر، بلکه در زیستن. او یاد گرفته بود هر روز با صفحات صبحگاهی آغاز شود، هر هفته به قراری عاشقانه با خویش برود. راه هنرمند، سبک زندگی شده بود. حالا دیگر نمیخواست کامل باشد، فقط میخواست صادق و زنده باشد. و این کافی بود.
:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0