
۱. گمشده در نقش مادر و همسر
شخصیت زن در این رمان، در نقشهای همسر و مادر آنچنان غرق شده که فردیتاش را از دست داده. او مانند سایهایست که در پسزمینه زندگی دیگران حرکت میکند. همسرش به حضورش عادت کرده، بچهها به محبتهایش. اما هیچکدام، او را "خودش" نمیبینند. این زن، نه گذشتهای برای بازگویی دارد و نه آیندهای برای تصویرسازی. او فقط در اکنونِ یکنواختش غوطهور است. این نقشها، در عین قداست، قفسی ساختهاند برای روح زن.
۲. روزمرگی؛ مرگی در پوشش زندگی
تمام داستان در دل یک روزمرگیِ شدید رخ میدهد. صبحها شبیه هماند، شبها بدون تفاوت. مکالمات، تکراری و بیمحتوا شدهاند. زن هر روز غذا میپزد، خانه را مرتب میکند، با بچهها صحبت میکند. اما هیچ اتفاق تازهای نمیافتد. زندگیاش شبیه به نوار صوتیای شده که بارها و بارها پخش میشود. این مرگِ تدریجی، در پوشش «وظیفه» پنهان شده. او زنده است، اما زندگی نمیکند.
۳. تماشای زندگی، بدون شرکت در آن
زن بیشتر از آنکه درگیر زندگی باشد، ناظر آن است. انگار در سینمایی نشسته و زندگی خودش را از روی پرده میبیند. او حس میکند دیگر بخشی از روایت نیست. فقط نگاه میکند، اما تأثیری ندارد. این حس بیاثری، او را به مرز افسردگی میرساند. گاه حتی خودش را هم به سختی باور میکند. واقعیتها برایش لمسنشدنی شدهاند. او در حاشیهی داستان خودش زندگی میکند.
۴. انکار به جای انفجار
برخلاف بسیاری از داستانهای زنانه که شخصیت زن در نهایت انفجار میکند، در اینجا زن انکار را انتخاب میکند. او از فریاد زدن فراریست. ترجیح میدهد وانمود کند همهچیز خوب است. این پنهانکاری، نه از ترس، که از عادت است. یاد گرفته که دردهایش را آرام نگه دارد. این انتخاب، او را شکنندهتر میکند. چون درد انباشته میشود. اما در نگاه زن، این تنها راه زنده ماندن است.
۵. سردی همیشگی پشت شیشه
پیرزاد فضایی خلق کرده که در آن، همهچیز سرد است: روابط، خانه، حتی نور. هیچ چیزی گرم نیست، حتی لبخندها. زن هر بار که از پنجره نگاه میکند، انگار دارد برف را تماشا میکند. دنیای بیرونش با درونش فرقی ندارد. همانقدر ساکت، همانقدر سرد. شیشه، مانع بین او و گرما شده. نه میتواند بیرون برود، نه کسی به درون میآید. او در یک زمستان ماندگار گیر افتاده است.
۶. تلخی شیرین پایان
داستان، پایانی از جنس امید ندارد، اما از جنس آگاهی دارد. زن به ناگاه نمیجنگد، اما بیدار میشود. این بیداری مثل چای تلخیست که مزهاش دیرتر میآید. او هنوز در همان خانه است، اما حالا میفهمد باید گاهی برای خودش چای بریزد. این بیداری، شاید تلخ باشد، اما حقیقی است. و در جهان پیرزاد، حقیقت مهمتر از خوشیِ ظاهری است. زن، حالا دیگر خودش را در آیینه میبیند؛ حتی اگر برف هنوز نباریده باشد.
:: بازدید از این مطلب : 3
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0